جنگ جهانی اول – قسمت ۶ – نبرد بزرگ

از سال ۱۹۱۴ تا سال ۱۹۱۸ نزدیک به هشتاد میلیون نفر درگیر جنگ بزرگ بودند. ده میلیون سرباز کشته شدند. بعضی با گلوله کشته شدند. بعضیا با انفجار بمب بدنشون تکه‌تکه شد و بعضیا از گرسنگی جان دادند یا خودشون خوراک موشها شدند. اگر هم از همه اینها جون سالم به در برده باشند. با شیوع بیماریهای مسری، زندگیشون تهدید می‌شد.

همه سران اروپایی و قسمتی از دنیا عقل و منطقشون رو از دست دادن. اتریشیها، صربها، آلمانها، فرانسویها، بریتانیاییها، ترکها و روسها و ژاپنیها همه با فقدان منطق، دنیا رو در یک گردابی از آتش فرو برده بودند.

نبرد بزرگ یا جنگ جهانی اول

وین در سال ۱۹۱۴ وینی بود که در هر نقطه اون سینما و کتابخونه و مرکز فرهنگی در حال افتتاح بود. مردم در کافه و رستورانها از زندگی مدرن و مترقی خودشون لذت میبردند. و به ذهن کسی نمیرسید که تا چند ماه دیگه این خوشبختی و زندگی آرام دچار اختلال و ترس و مرگ خواهد شد. مردم اروپا در یک لاقیدی و بی‌غمی مفرطی به سر می‌بردند و اروپا در اوج شکوه و ثروت و قدرت قرار داشت. با طمع بیشتر، منتظر آینده بزرگ و درخشانتری بودند.

البته این شامل همه مردم اروپا نمی‌شد. کارگران وضعیت خوبی نداشتند. اونها نصف مردم اروپا حقوق میگرفتند و دو برابر زمان امروزی کار میکردند. زنها و بچه‌ها فقط روی کاغذ به معادن فرستاده نمیشدند. بلکه با حقوق کمی به معادن میرفتند و پا به پای مردها کار میکردند.

این وضعیت باعث ظهور فردی به اسم مارکس شد. مارکس رو به احتمال زیاد می‌شناسید. اما یه کوچیک اگر بخوام در موردش بگم این که، مارکس حامی طبقات کارگر بود و همین حرکت اون طی سالهای آینده چیزی رو به اسم کمونیسم به وجود آورد

کمونیسمی که بعدا ها جرقه شروع اون از امپراتوری روسیه شروع شد و کشور های زیادی رو درگیر خودش کرد.

اما مارکس درمورد فاصله طبقاتی می‌گفت: «دولت از بیوه ها و یتیمان کشته هایش مواظبت خواهد کرد؛ طی فرمان هایی آن ها را گرامی خواهد شمرد؛ اجساد آنان طی مراسمی باشکوه به خاک سپرده خواهند شد؛ مطبوعات رسمی آن ها را جاودانه اعلام خواهند کرد و ارتجاع اروپا در شرق و غرب برای شان ادای احترام خواهند کرد.اما پابرهنه ها از گرسنگی رنج می‌کشند، مطبوعات به باد ناسزایشان می‌گیرند، پزشکان رهایشان می‌کنند و آقایان محترم آن ها را دزد، فتنه انگیز و وحشت زا می‌خوانند. زن و فرزندان شان حتی در فلاکت بیشتری غوطه می‌خورند و از میان آن ها که جان به در برده اند بهترین شان به آن سوی دریا ها تبعید می‌شوند. پس این، هم حق مطبوعات دموکراتیک و هم مایه افتخار آنهاست که بر چهره ی خشمگین و به خاک خفته شان گلی نثار کنند.»

ژان ژورس، مورخ و سیاستمدار فرانسوی و حامی طبقه کارگر با دیدن وضعیت اسفناک زندگی کارگری، سایه جنگ رو بالای سر اروپا حس میکرد. اون میدونست که سران صنایع بزرگ برای سرکوب کردن اعتراضات کارگری به دنبال روشن کردن آتش یک جنگ هستند.

 ژورس خطاب به این سران اینجوری میگه:” جامعه خشن و آشفته شما، هرچند به دنبال صلح و آرامش است، اما آبستن جنگ است. درست مثل آسمانی ابری که حامل طوفان است.”

صنایع بزرگ از روند پیشرفت تسلیحاتی و نظامی سود میبرن. و قدرتهای بزرگ رو به تدارک جنگ تشویق میکردند. سایه شوم جنگ و کشتار  روی جهان افتاه بود و بوی خون به مشام میرسید. امپراطوری هایی مثل بریتانیا با گرفتن استرالیا تا کانادا؛ دنیا رو تکه تکه کردند. فرانسه، روسیه و آلمان بر سر قدرت بیشتر با هم رقابت میکنند و همین جاه‌طلبی و طمع و خودبینی کافیه تا مردم جهان رو در جنگی بزرگ درگیر کنه.

ترور سارایوو همونطور که قبلا هم گفتم، فقط بهانه‌ای بود برای افروختن آتش زیر خاکستر.

آگاتا کریستی؛ نویسنده جنایی اهل انگلستان که در زمان این ترور بیست و چهار سال داشت درباره این ترور نظرش این بود که وقتی خبر قتل یک شاهزاده رو در یک نقطه دوردست در اروپا میخونیم، کسی به اون اهمیت نمیده، چون در اون نقاط همیشه قتل و کشتار اتفاق میفته و خبر جدیدی نیست. بریتانیا به سیاهچاله اروپا اهمیتی نمیده. همونطور که جنگی که در ناحیه بالکان دو سال بود که در جریان بود، برای مردم بریتانیا اهمیتی نداشت.

ترور سارایوو به امپراطوری اتریش که هم‌پیمان آلمان بود این بهانه رو داد که صربهای منطقه بالکان رو که سالها بود که موی دماغ اتریش شده بودند، سرکوب کنند.

اما صربها در سایه روسیه که محافظ مردم اسلاو بود، قرار داشتند. تزار در سن‌پطرزبرگ بر تخت سلطنت تکیه زده بود و به تازگی این تزار چهل و هفت ساله، سیصدمین سال سلطنت خاندانش در روسیه رو جشن گرفته بود. او سی سال بود که بر قلمرویی بالغ بر ۱۷۰ میلیون نفر حکومت میکرد. روسیه در سال ۱۹۰۵ در طی یک جنگ با کمال ناباوری مغلوب ژاپنیها شد.

ویلهلم دوم و جرج پنجم و تزار آخر روسیه؛ همه عموزاده هستند. حتی شباهت جرج پنجم و تزار آنقدر زیاده که شبیه دو برادر دوقلو بودند. ویلهلم دوم آلمان هم پدرخوانده ولیعهد بیمار روسیه بود. بیماری‌ای که از مادربزرگ پدرش یعنی ویکتوریای بریتانیای کبیر به ارث برده بود. بیماری هموفیلی که به این معنا بود که خونش منعقد نمیشد و با کوچکترین زخم تا مدتها خونریزی داشت.

این نسبتها باید اروپا رو از ورطه جنگ بیرون میکشید، اما اینطور نشد. و این نسبت بعد از مراسم تشییع ادوارد هفتم پادشاه انگلستان بطور کامل از بین رفتن. مراسمی که باعث شد آرتور کانن دویل در باره ویلهیم دوم بگه: انگلستان اگر امروز دگربار او را در قلب خود جای ندهد، از مهربانی‌ خودش دور شده.

 اما احساس کمبودها و حس رقابت فامیلی عموزاده‌ها و خاله زاده‌ها باعث تشدید این آتش جنگ شد. در حدی که ویلهلم دوم وقتی یک روز در یک شکار به خودش آسیب رسوند، به خون انگلیسی که در رگش جریان داشت لعنت فرستاد.

از طرفی ولیعهد ترور شده اتریش؛ دوست نزدیک و همراه همیشگی شکارهای ویلهلم دوم بود و ترور این شخصیت از توهین به مقدسات براش کمتر نبود. با تحریک ژنرالهاش، به این صرافت افتاد تا برای نشان دادن قدرت آلمان، جواب این ترور رو بده، پس از حمله اتریش به صربها پشتیبانی کردند.  اتمام حجت اتریش با صربستان برای کل جهان بوی جنگ میداد. ویلهلم دوم به تزار روس که پسرعموش بود، دستور میده که نیروهاش رو از مرزهای اتریش، عقب برونه.

اما تزار نیکلای دوم، در مقابل به تقویت نیروهاش مشغول میشه. ویلهلم دوم وقتی اصرار روسیه در ایستادگی رو میبینه، تحت تاثیر اصرار ژنرالهاش به روسیه اول آگوست 1914 اعلان جنگ میکنه و جنگ جهانی اول رسما شروع میشه.

در سن پترزبورگ هم حس و حال جنگ مردم رو فرا گرفته بود و مردم سرود ملی و مذهبی روسیه رو بلند در میدان اصلی شهر میخوندند و فریاد میزدند که: ” خداوند تزار را حفظ کند.” و تزار حسابی احساساتی شده بود. سفیر فرانسه هم اونجا در شهر بود و تزار رو اینطور توصیف میکنه:” تزار به شدت احساسی شده بود و مردم به او ماموریتی الهی محول کرده بودند و او ارباب مطلق روح و تن مردم است.” راسپوتین اون روحانی که همسر تزار به خاطر بیماری ولیعهد به شدت از نظر روانی بهش وابسته بود بهش اختیارات زیادی داده بود، هم به تزار نامه مینویسه که جنگی در راهه و در آخر این جنگ از شما اثری باقی نخواهد موند.

درست همزمان با روزهای اخر لاقیدی و خوشگذرانی مردم فرانسه؛ همزمان با ترور سارایوو مردم فرانسه با علاقه مسابقات تور د فرانس رو دنبال میکردند. اول اوت/آگوست ۱۹۱۴ بازار مرکز پاریس که قلب پاریسه، روزنامه‌ها حامل خبری عجیب بودند. اون هم این بود که بزرگترین حامی طبقه کارگر یعنی ژورس کشته شده بود.

ژورس از کسایی بود که به شدت با ورود فرانسه به جنگ مخالف بود. ژان ژورس همون سیاستمداری بود که اول همین قسمت گفتم طرفدار سرسخت کارگران بود و احتمال وجود جنگ رو حس کرده بود. ترور اون به معنای تمایل فرانسه به ورود در جنگ بود. فردای مرگ ژورس دستور فراخوندن اجباری به سربازی از بین مردان ۲۰ تا 48 سال، در کل فرانسه پخش شد. لویی موفره که دانشجوی پزشکی در بریتانیا بود روز اعلان جنگ رو اینجوری توصیف میکنه:” یک روز مطبوع تابستانی بود که ناقوس کلیسا به صدا در آمده بود. زنها داشتند گریه میکردند و مردها خیره و ساکت به کلیسای جامعه شهر خیره شده بودند. جنگ آغاز شده بوده. “

با تدفین ژورس با اون تمام امید مردم فرانسه برای حفظ صلح دفن شد. اتریش و آلمان و فرانسه به هم اعلان جنگ داده بودند.

کشاورزهای فرانسوی امیدوار بودند تا قبل از اینکه گل رزهای جدید در بیان و به قول معروف گل بدن یا فصل برداشت محصول بشه دوباره به خونه برگردند. اما در 22 آگوست سیلی محکمی، مردم فرانسه رو هوشیار کرد. در اون روز به تنهایی 27000 سرباز فرانسوی کشته شدند که تا همین امروز در تاریخ فرانسه خونین‌ترین روز براشون بود. که این اتفاق در نبرد مرزها افتاد که براتون در قسمت دوم همین فصل مفصل تعریف کردم.

با تمرکز بر طرح اشلیفن آلمان از شرق به روسیه و از غرب به بلژیک حمله کرد که در چند قسمت قبلی به صورت مفصل به اونها پرداختیم. با ورود آلمان به بلژیک که تحت حمایت بریتانیا بود، بریتانیا هم به آلمان اعلان جنگ کرد. بلژیکیها میدونستند که توان مقابله با آلمانها رو ندارند. البرت اول شاه بلژیک به مردمش گفت:” ملتی که از کشورش دفاع کنه، نابود شدنی نیست.” اونها میدونستند که دیر یا زود سقوط خواهند کرد. تنها راهی که در پیش گرفتند این بود که تا با تخریب ریلها و راهای ارتباطی و پلها، حرکت اونها رو کند کنند تا بریتانیاییها و فرانسوی‌ها برای کمک برسند.

با حمله آلمان به فرانسه، مردم به بانکها برای برداشت پولهاشون هجوم میبرن.

ایستگاها پر از کسایی بود که قصد داشتن از پاریس و شهرهای اطراف فرار کنند. اما بودند خانواده‌هایی بزرگ و نامداری که به قدرت نظامی فرانسه باور داشتند و مثل هرروز عادی بچه‌هاشون رو به مدرسه میفرستادند. وزیر آموزش و پرورش فرانسه به مدارس دستور داده بود تا برای دانش‌آموزها علل رخداد این جنگ رو توضیح بدن و برای کودکان و نوجوانان روشن کنن که چرا فرانسه باید به همچین جنگی تن بده تا بتونه از شرافت و ملیت خودش در برابر ظلم و زور دفاع کنه.

با این همه هزاران نفر از مردم شمال فرانسه و منطقه شامپاین در کنار مردم بلژیک از ترس آلمان، شهر و دیارشون رو ترک کردند.

در غرب در خطی نزدیک به ششصد کیلومتر، در جریان نبرد مارن که قبلا براتون تعریف کردم، هفت ارتش با نزدیک به دو میلیون سرباز آلمانی به سمت فرانسه یورش میبرن. این آخرین خط دفاعی پاریس بود.  وقتی فرماندهان آلمانی نیروهاشون رو حرکت میدادن، دائم فریاد میزدند پیروزی نزدیکه و فتحی بزرگ در انتظارتونه.  پیاده نظام آلمان به خاطر جنگ سختی که در بلژیک چند هفته قبل داشتند تا اون روز نزدیک 400 کیلومتر پیاده روی کرده بودند. فرماندهان به سربازها میگن:” که نباید لحظه‌ای به دشمن فرصت و خیال راحت داد. عرق ریختن ما رو نجات میده.”

حتی در زمان عقب نشینی هم، فرانسویها به دفاع ادامه میدن اما تحمل گرما غیر قابل تحمل شده بود و این گرمترین روزهای قرن اخیر بود. سربازها روزها بود که پاشون رو از پوتین در نیاورده بودند و هفته‌ها بود که حمام نکرده بودند. خون از پشت اسبهایی که روزها بود زین به کمرشون بسته شده بود به زمین میچکید.

فرانسویها به صورت منظم به عقب نشینی ادامه میدادند و از فرماندهان خودشون شنیده بودند که وضعیت به شدت بغرنجه. همه فرانسه دست به دعا برداشته بودند. همه مردم نام خداوند رو زمزمه میکردند. و امیدوار بودند که خداوند فرانسه رو حفظ کنه. تمام امید مردم به سربازان مستعمرات فرانسوی بود. سربازان سیاهپوست سنگالی و بقیه کشورهای آفریقایی تبدیل به نقطه امید مردم فرانسه شده بودند. سربازهایی آفریقایی که به محض اینکه در جنوب فرانسه از کشتی پیاده شده بودند به سمت شمال در حرکت بودند. خیلیهاشون ترجیح میدادند تا به جای پوشیدن پوتینهای سنگین جنگی، پا برهنه راه برن. قبل رسیدن این سربازهای آفریقایی، یک سناتور فرانسوی گفت:” نه آب و هوا و نه غذای فرانسوی به مزاج این سربازها خوش نخواهد اومد.” اما یک ژنرال در جوابش گفت:” اونها منظم و قدرتمند و فرمانبردارن.”

نیروهای تدافعی در سرتاسر پاریس سازماندهی شدند و مردم از هر اسلحه‌ای حتی چاقوی آشپزخونه برای دفاع از پایتخت کمک گرفتند. وقتی که طی یک عملیات کاوش، فرانسویها متوجه میشن که آلمانها به سمت رودخونه مارن در حرکتند. دولت فرانسه دست به یک عمل تبلیغاتی میزنه تا روحیه مردم شهر رو بالا ببره. داستان تاکسیهای شرکت رنو که مامور انتقال سربازها به رودخونه مارن شدند رو در قسمتهای قبل براتون تعریف کردم. با اینکه این تاکسیها در تعیین سرنوشت جنگ نقش چندان مهمی نداشتند. اما مردم پاریس این تاکسیها و راننده‌هاشون رو ناجی مردم میدونستند. همین خیلی روحیه مردم فرانسه رو بالا برد. چون فکر میکردند که در جنگ تونستند نقشی هرچند کوچیک ایفا کنند. اما واقعیت اینه که اونها در برابر ملیونها فرانسوی که برای جنگ آماده میشن، قطره‌ای بیش نبودند. به این سربازها دستور داده شده بود که هیچ ضعفی تحمل نخواهد شد و هیچ سربازی حق عقب نشینی نخواهد داشت و تا آخرین توان و قطره خون باید بجنگن. سربازها هم حسابی ترسیده بودند. نه راه پیش داشتند و نه راه پس. اونها خوب میدونستند در صورت تخلف در دادگاه نظامی محاکمه خواهند شد. انقدر دفاع از میهن مهم بود که حتی بودند هنرمندانی که در جنگ شرکت کرده باشند.

 شارل پگی شاعر معروف فرانسه که از دوستان نزدیک رومن رولان بود در جنگ مارن شرکت کرد. اون با درجه ستوانی در گروهان نوزدهم هنگ ۲۷۶ پیاده فرانسه مشغول به خدمت شد. با پیشروی آلمانها به سمت پاریس و یک روز قبل از جنگ اول مارن؛ شارل پگی در تاریخ ۵ سپتامبر ۱۹۱۴ در مارن از ناحیه سر هدف گلوله قرار گرفت و کشته شد. در محل کشته شدن اون، امروزه یک بنای یادبود به افتخارش نصب شده‌.

پگی یک فرد مسیحی و اجتماعی و میهن‌پرست بود و این ابیات رو قبل از مرگش نوشته بود: «خوشبختند کسانی که در جنگ کشته میشوند. چه زیباست گندمی که در زمان مناسب برداشت می‌شود. خوشبختند کسانی که در جنگهای بزرگ کشته میشوند و درست در مقابل چشمان خداوند روی زمین می‌افتند.»

تسلیحات ارتش فرانسه کارآمد بودند. اونها به توپ هفتاد و پنج میلیمتری که در هر دقیقه توانایی شلیک بیست گلوله داشتند، مجهز بودند. این به این معنا بود که این تسلیحات به میزان چشمگیری به گلوله نیاز داشتند. صدهزار گلوله در روز و دویست میلیون گلوله در سرتاسر جنگ. این گلوله‌ها رو زنها در شرایطی رقت‌انگیز تولید میکردند. همونطور که قبلا گفته بودم در آخر بعد سه روز جنگ انگلیسیها و فرانسویها در نبرد مارن به پیروزی رسیدند. اما تلفاتشون زیاد و جبران‌ناپذیر بود. به طوری که شاهدین نوشته‌ان که یک پای قطع شده در وسعت تلفات و مجروحین اصلا به چشم نمیومد. بوی تعفن حال هرکسی رو به هم میزد. تلفات هر دو سمت جنگ صدها هزار نفر بود. زنان جوان از مجروحین پرستاری میکردند. اسم این زنان پرستار رو فرشتگان عطوفت گذاشتند. این زنان به تازگی مرحله نوجوونی رو پشت سر گذاشته بودند. ولی حالا باید فریادهای وحشتناک مردهای مجروح و بوی نامطبوع خون و زخم چرک کرده رو تحمل کنند.

تعداد بالای تلفات و مجروحین در دل افسران ارشد هیچ رخنه‌ای نمیکنه. ژنرال ژوفر درباره سربازهای مستعمرات اینطوری گفت که:” شکستهای خون‌بار و سنگین دشمن نشون میدن که تفنگدارهای بومی، وظایفشون رو به درستی انجام دادند.” روحیه سربازها بالا بود و با اینکه تلفات زیادی رو به چشم دیده بودند، در خیال خوشی به سر میبردند که جنگ به زودی تمام خواهد شد. در طی یکی از نامه‌های کشف شده، یک سرباز خطاب به همسرش نوشته بود:” هنوز امیدم را برای بازگشت در ماه نوامبر از دست نداده‌ام. فکر نمیکنم افراد موجود در ارتش توان بیشتری از این داشته باشند.”

فرانسویها بیست و پنج هزار اسیر آلمانی گرفتند و از اونها به عنوان نشانه پیروزی تصویربرداری میکردند. فرانسویها اسیرها رو به چشم کنجکاوی و تنفر نگاه میکردند. آندره پیریه که یک سرباز فرانسوی بیست و یک ساله از جنوب فرانسه بود درباره این اسرا نوشته:” این اولین باری بود که اونها رو از نزدیک میدیدم. فشنگهایم در جیبم سنگینی میکردند و میخواستم اونها رو در شکم این پروسی‌ها فرو کنم.” در مجموع هر دو طرف جنگ با اسرای جنگی اسلاوی رفتار بهتری داشتند. کمیته بین‌المللی صلیب سرخ سازمان اسرای جنگی رو تشکیل داد و در طول جنگ بیشتر از 10 میلیارد نامه و بسته رو انتقال دادند.  به سربازان فرانسوی استراحتی کوتاه داده شد. فرمانده هنگ سعی میکرد محبت و نگرانی‌اش رو به سربازان ابراز کند و “سوخت چطور است سرباز” عبارتی بود که دائم تکرار میکرد. آنها پاریس رو نجات داده بودند و جنگ مارن رو بردند اما فرصت بزرگی رو سوزوندند.

چون فرانسویها و انگلیسیها به آلمانها فرصت دادند تا به سمت شمال فرار کنند و آنها با سرعت تمام به سمت ساحل شمالی روانه شدند. که همین فرصت تصرف بلژیک به طور کامل رو به آلمانها داد. ارتش آلمان سعی میکرد مردم رو به سمت خودش جذب کنه. اما غارتهای متوالی برای سیر کردن شکم سربازان آلمانی؛ به معنای قحطی برای مردم بلژیک بود. مردم بلژیک در قحطی و گرسنگی و ترس دست و پا میزدند.

در بین سربازان آلمانی یک سرباز اتریشی نقاش وجود داشت. اون هیچ کس نبود مگر آدولف هیتلر. اون در اون زمان بیست و پنج سال سن داشت. جنگ سخت فلاندر روی او اثری دائمی گذاشت. اون در کتابش به نام نبرد من نوشته که: «شکوه و عظمت جنگیدن، خیلی زود تبدیل به یک کابوس و وحشت دائمی میشود.»

با اینکه اکثر بلژیک تحت تصرف آلمان بود، ولی به مدت چهار سال بریتانیا از تخلیه منطقه ایپخypres   بلژیک امتناع کرد. این منطقه کوچک نباید به حال خود رها میشد. این چیزی است که آلبرت اوا پادشاه بلژیک میخواد و جورج پنج پادشاه انگلیس با اون موافق بود. یک پزشک اهل بلژیک نوشته:” علیرغم اینکه مرگ از همه جا ما را فرا میخواند، اما حفظ وضعیت فعلی گویی فرمان خداوند است.”

ایپخ آخرین دیوار دفاعی بریتانیا در شمال بود. این منطقه در نبردهای موسوم به نبردهای ایپخ به گورستان هزاران کانادایی تبدیل شد. برای تقویت ارتش سربارها برای حضور در جنگ اموزش میبیننند. کانادایی و بریتانیایی و فرانسوی زیر یک پرچم واحد و با یک لباس یک شکل با جنگ در برابر آلمان آماده ممیشدند.

جورج پنجم از ارتش یک شکل سان میدید. اغلب سربازها همسن پسر ارشد جورج پنجم بودند که او هم در نیروی دریایی بریتانیا خدمت میکردند. اما ایا واقعا همه این ملیتهای جوان آماده جنگیدن بودند؟

یکی از سربازهای کانادایی نوشته که:” سربازان ما تمام سختی ها را بدون هیچ شکایتی تحمل میکردند. اما احساس درد و نا امیدی در چهره‌اشان دیده میشد. انها در چاه عمیق نومیدی سقوط کرده بودند.”

در ماه اکتبر آلمانها برای حفظ مواضع خود با استفاده از مردم محلی بلژیک به حفر گودال و خندق مشغول شدند. شبکه ای از گودالهای پیچ در پیچ در خاک سست فلاندر بلژیک ایجاد شد. خاک مملو از اب شد. چون مردم بلژیک تعمدا آب سد رو در زمینها رها کردند. المانیها با اینکه تلاش کردند تا وضهیت کانالها رو بهتر کنند. اما در زمستان اون کانالها تبدیل به گورهای منجمد آلمانها شدند.

بریتانییایی ها مثل المانها مشغول حفر خاکریز شدند و خودشون رو برای نبردهای بعدی آماده کردند. در اون نقطه زمانی کشف مکان مناسب برای نبرد بعد از هر چیزی مهمتر بود. اما خیلی از فرماندهان بریتانیایی در سنگر گرفتن نتیجه‌ای نمیدیدند و میگفتند که:” اگر قرار باشد در خاکریز موضع بگیریم، آموزش دویدن سریع در میدان جنگ به سربازها چه فایده‌ای داشت؟”

فرماندهان ارشد دستور دادن که نیروها در خاکریز بمونند و برای دفاع اماده باشند. آلمانیها باید از خاک فرانسه بیرون رونده میشدند. الان المانها یک خط خاکریز در دریای شمال فرانسه به امتداد هفتصد کیلومتر داشتند که تا سوییس امتداد داشت.

فرانسسویها از طریق تجهیزات خطرناکی که داشتند مثل تیر برق، از مواضع دشمن دیده‌بانی میکردند. در زمستان 1914 ژنرال ژوفر فرانسوی حملات وسیعی علیه آلمانها رو شروع کرد. اما مسلسلهای آلمانی به اونها فرصتی نمیده و این حملات قرار بود فشار حملات روی روسها رو کاهش بده ولی نزدسک 100 هزار تلفات رو برای خود فرانسه و بریتانیا به جا گذاشت. هرروز به تعداد زنان بی سرپرست اضافه میشد. در روز عید مقدسان پاپ بندیکت پانزدهم به مردم جهان گفت:” این جنگ برای مردم اروپا مثل خودکشی است. به نظر میرسد کسی برای کشتار و نابودی حدی قائل نیست. هرروز خون  انسانها به روی زمین ریخته میشود و من به شما هشدار میدهم که آرزویی جز صلح بر روی زمین ندارم!”

اما آیا کسی برای سخنان پاپ اهمیت قایل بود؟

اما شاید همین سخنان پاپ در استانه سال نو باعث شد تا مردم اروپا کمی با هم حس همدلی کنند و اتش بسی موقتی بین خودشون اعلام کنند. سربازهای دو ارتش انگلیس و آلمان در دو جبهه مخالف، اسلحه‌ های خودشونو کنار گذاشتند تا کریسمس رو با برگزاری مسابقه فوتبال جشن بگیرند. سالی که جنگ ویرانگر اول شروع شد، فقط 24 ساعت از آسمان اروپا صدای توپ و تفنگ به گوش نرسید. 24 ساعتی که آتش بس اعلام و در شب ۲۴ دسامبر، به جای انواع و اقسام صداهای جنگی، از سنگرهای آلمانی سرود کریسمس شنیده می‌شد.

سربازهای آلمانی ناگهان به خواندن آواز کریسمس رو آوردند و در پاسخ به اونها، انگلیس‌ها هم شروع به خوندن این سرود کردند. بر اساس نوشته‌ای که در خونه یک ستوان اسکاتلندی پیدا شده، در نهایت شگفتی، سربازهای دو کشور صبح روز بعد بدون اسلحه به طرف سنگرهای هم دیگه رفتند. سربازهای آلمانی با پاکت سیگار و هدایای پیش پا افتاده در دست به سمت انگلیس‌ها رفتن و گفتن: “می‌خواید چه کار کنید؟ شلیک کنید؟ به مردان بی ‌سلاح نمیتونید شلیک کنید!”

 پس سربازها هدایای خودشونو به همدیگه دادند و به مناسبت کریسمس، یک دیدار فوتبال برگزار کردند. گاردین در این باره نوشته: “هر منطقه‌ای که فضای مناسب داشت، سربازان دو کشور در آنجا به بازی فوتبال مشغول شدند.”

در نامه‌های باقی مونده از جنگ جهانی اول هم بعضی سربازها با شور و هیجان خاصی از این اتفاق یاد کردند و به خانواده‌هاشون نوشته بودند: ” آلمان ‌ها تیم برنده بودند و در نهایت جایزه این دیدار که یک خرگوش بود، به سربازان آلمانی اهدا شد.”

هرچند شب بعد از این بازی، دوباره جنگ از سر گرفته شد. اون جنگ وحشتناک و خانمان سوز، نزدیک به چهار سال طول کشید و هزاران نفر جان خود رو در این راه از دست دادند. سال بعد، نیروهای مافوق دو کشور مانع از رخ دادن اتفاقی مشابه با کریسمس سال ۱۹۱۴ شدند و این رویداد، دیگه هرگز در جبهه‌ های جنگ تکرار نشد. جنگ جهانی اول از ۲۸ ژوئیه ۱۹۱۴ تا ۱۱ نوامبر ۱۹۱۸ اتفاق افتاد و به همین دلیل کریسمس 1914 متفاوت ترین کریسمس قرن لقب گرفت.

کریسمس مبارک، اسم فیلمیه که به همین موضوع پرداخته و سال ۲۰۰۵ ساخته شده.