او کسی بود که یکی از مخربترین پروژههای تاریخ بشریت را رقم زد. او با رقم زدنِ وحشتی غیر قابل تصور در جنگ پیروز شد و در همین راستا در عصر هستهای دنیا را به رگبار بست. به خاطر اقداماتی که انجام داد جاسوس روسها شناخته شد و از سوی دولت از گردونۀ بازی خارج شد. در این مطلب نگاهی میکنیم به زندگی و دستاوردهای رابرت اوپنهایمر پدر بمب اتم یا نابودگر دنیاها
آغاز زندگی رابرت اوپنهایمر
جولیوس رابرت اوپنهایمر در تاریخ 22 آوریل سال 1904 در شهر نیویورک به دنیا آمد. پدرش جولیوس در نوجوانی از کشتارهای یهودیان در اروپا گریخته بود. مادرش اِلا هم یهودی بود و چند نسلی بود که به همراه خانوادهاش در نیویورک زندگی میکرد. این دو در سال 1903 با هم ازدواج کردند و جولیوس که او را بیشتر با نام رابرت صدا میزدند به عنوان اولین فرزندشان متولد شد.
دومین فرزندشان به نام فرانک در سال 1912 چشم به جهان گشود، زمانیکه رابرت هشت سال داشت. آنها در یک آپارتمان اعیانی در سمت غربیِ نیویورک زندگی میکردند. جولیوس کسب و کارِ موفقی در واردات نساجی برای خود دست و پا کرده بود و اِلا هم نقاش بود. آنها یک آشپز، تعدادی خدمتکار و یک راننده استخدام کردند. زندگیِ رابرت در کودکی بسیار نظاممند و رسمی بود و برای صرف شام لازم بود کت و شلوار به تن کند.
آغاز فعالیتهای علمی
وقتی رابرت پنج سال داشت به همراه خانوادۀ خود به آلمان سفر کرد. در آنجا پدربزرگِ خود را ملاقات کرد و او کلکسیونی از کانیها به رابرت هدیه کرد. او فریفتۀ این سنگها شده بود و این در نهایت به علاقهای مادامالعمر به جمعآوری سنگها تبدیل شد. در یازده سالگی عضو کلوپ کانیهای نیویورک شد. یک سال بعد اولین مقالۀ علمی خود را نوشت. جولیوس فرزند خود را به بهترین مدرسهای که توانسته بود پیدا کند فرستاد، مدرسۀ فرهنگ اخلاقیِ نیویورک. رابرت از کلاسِ دوم شروع به تحصیل کرده و در نهایت از کالج فارغالتحصیل شد. محورهای آموزشیِ اصلی در آن مدرسه علوم، ادبیات و اصول و قوانینِ اخلاقی بودند. رابرت از دانشآموزان برتر مدرسه بود و خود را تماماً وقفِ مطالعاتش کرده بود. در نتیجۀ زندگی اجتماعیِ قابلتوجهی نداشت. دوستان خیلی کمی داشت و چندان با آنها ملاقات نمیکرد.
در واقع برطبق گفتۀ معلم انگلیسیاش در دبیرستان او یک بار گفته : «من تنهاترین مرد در جهان هستم.» رابرت در دورانِ نوجوانی از نظر اجتماعی بسیار خجل و کمرو بود. از همان اول خودش را باهوشترین آدم جمع میدانست و این مساله در نهایت به نوعی غرور و تکبری تبدیل شد که همتایانش را از او میراند. همچنین بسیار خشک و رسمی بود و همین موجب میشد دیگران از او فاصله بگیرند.
کشف فیزیک
پس از فارغالتحصیلی از دبیرستان در دانشگاه هاروارد مشغول به تحصیل شد تا یک سری مطالعاتِ علمی جدی را دنبال کند. ابتدا در رشتۀ شیمی مشغول به تحصیل شد اما خیلی زود عاشقِ فیزیک شد. او برای دنبال کردن تحصیلات تکمیلی در رشتۀ فیزیک پذیرفته شد و تحت نظرِ یک تجربهگرا به نام پِرسی بریجمن مشغول به تحصیل شد.
اوپنهایمر از همانجا متوجه شد که دوست دارد باقی عمر خود را صرف این کار کند. هر ترم در دانشگاه واحدهای زیادی را میگذراند که در نهایت موجب شد تنها در عرض سه سال از دانشگاه فارغالتحصیل شود. در آن زمان دانشگاههای آمریکایی نمیتوانستند با آزمایشگاههای فیزیک در اروپا رقابت کنند. دنیایِ علوم شیفتۀ اکتشافاتِ فیزیکیِ آلبرت اینشتین شده بود و برای هر فیزیکدانِ آمریکایی جدی و رو به ترقی عبور از اقیانوس اطلس الزام بود. اپنهایمر در سال 1924 در آزمایشگاه کاوندیش در کمبریج انگلستان پذیرفته شد.
این آزمایشگاه یکی از شناختهشدهترین آزمایشگاههای فیزیک در سطح جهان بود. این آزمایشگاه تحت نظر ارنست رادرفورد اداره میشد که جایزۀ نوبل را برای شکافتن اتم از آنِ خود کرده بود. اوپنهایمر عضو یک تیم از محققان تحت رهبریِ جِی. جِی. تامپسون شد که در سال 1897 الکترون را کشف کرده بود. این فضا، فضایی فوق العاده برای یک نابغۀ در حال شکوفایی در زمینۀ فیزیک بود.
اما اوپنهایمر خیلی زود متوجه شد برای این کار ساخته نشده. ارتباط لازم را با فیزیکِ تجربی برقرار نمیکرد. نمیتوانست با بارکاری که روی دوشش بود کنار بیاید و نزدیک بود دچار فروپاشیِ روانی شود. در آن زمان میتوان گفت به یک سیگاریِ قهار تبدیل شده بود و غالباً بهداشت عمومی را رعایت نکرده و اقدامات لازم را در جهت تغذیۀ مناسب انجام نمیداد چرا که شدیداً گرفتار کار بود. اما با اینکه خیلی تلاش کرد نتوانست خود را بار کاری که از او انتظار میرفت وفق دهد.
ذهنی ناآرام
اوپنهایمر که در این برهه بسیار افسرده و منقلب شده بود به دیدنِ یک روانپزشک رفت و روانپزشک به او گفت از اختلال اسکیزوفرنی رنج میبرد. تشخیصِ اولیۀ پزشک چندان خوب نبود و بستری کردنِ بلندمدت در آن زمان درمان استاندارد محسوب میشد. اوپنهایمر این تشخیص را نپذیرفت. همراه با دوستش فرانسیس فرگوسن سفری به پاریس داشت. اگرچه تا حدی در حزن و اندوه خود غرق شده بود که همسفر خیلی خوبی نبود. فرگوسن سعی داشت به شکلی او را خوشحال کند و به او اطلاع داد قصد دارد با دوستدخترش ازدواج کند. با شنیدنِ این خبر چیزی در ذهنِ شکننده و حساسِ اوپنهایمر از هم گسست و او به سمت فرگوسن هجوم برد و سعی کرد او را با دو دستش خفه کند. فرگوسن موفق شد هر طور شده او را کنار بزند اما بعد از آن متوجه شد که دوستش به مشکلاتِ روانی جدی مبتلاست.
یافتنِ ندای درون
در سال 1926 اوپنهایمر در دانشگاه گوتینگِن در آلمان مشغول به کار شد. این دانشگاه به نوعی مرکزِ فیزیک نظری در اروپا بود و اوپنهایمر درست به وسط پروژهای انقلابی و تحولآفرین در این زمینه رسید. او در آنجا با شخصیتهای والایی در زمینۀ فیزیک کوانتوم همچون انریکو فِرمی، وفلگانگ پاولی و وِرنر هایزنبرگ دمخور شد. اینجا بود که اوپنهامیر بالاخره جا افتاد. در سال 1927 مدرک دکترایِ خود را در زمینۀ فیزیک دریافت کرد. در طول دو سال اینده خود را به عنوان یکی از فیزیکدانانِ برجسته و پیشرو در اروپا مطرح کرد و شانزده مقاله در زمینۀ فیزیک کوانتوم به چاپ رساند. فیزیکدانانِ آمریکایی از انقلاب فیزیک کوانتوم در اروپا عقب افتاده بودند. بسیاری از اساتید از پذیرفتنِ نظریاتِ جدید و سنتشکنانه و دور از انتظار امتناع میکردند چرا که این نظریات برخلاف دانش و اطلاعاتِ آنها بودند. این مساله موجب شد تعداد کثیری از فیزیکدانانِ مشتاق نسبت به آنچه که در اروپا دارد اتفاق میافتد از مساله دور بمانند. اوپنهایمر خود را وسیلهای میدید که پیشرفتِ اروپاییها در فیزیک کوانتوم قرار بود با استفاده از او به فیزیکدانانِ آمریکایی معرفی شود.
اوپنهایمرِ معلم
اولین شغلی که در ایالات متحده اختیار کرد، استادیِ دانشگاه کالیفرنیا در برکلی بود. او اکنون مغزی سرشار از دانش داشت و کلاسهای درسش مملو از دانشجویانی بودند که مشتاق یادگیری از او بودند. مشکل اینجا بود که او تدریس کردن بلد نبود. مشکلاتی که در زمینۀ روابط اجتماعی داشت نیز مساله را بدتر میکردند. گاهی اوقات مقابل دانشجویان زبانش بند میآمد. زمانی هم که صحبت میکرد دیدگاههایش به شکل انبوهی از کلماتِ درهموبرهم سرازیر میشدند که بیشتر موجب سردرگمی دانشجویان بود. در پایان ترم اول تنها یک دانشجو در کلاسش باقی ماند که او هم به خاطر اعتبارش در کلاس شرکت میکرد. البته خوشبختانه اوضاع کمی بهتر شد. او در امر تدریس پشتکار به خرج داد و به مرور تواناییِ خود را در این زمینه بهبود داد. به مرور موفق شد از اطناب و لفاظی بکاهد و سخنرانیِ خود را کوتاه کند تا هم برای دانشجویان قابل فهم بوده و هم جذاب باشد. در نتیجه دانشجویانی که پیشتر او را اُپی صدا میکردند فوجفوج روانۀ کلاسهای درسش شدند. در عرض چند سال فرقهای برای خود دست و پا کرد که آنها را با نامِ پسرانِ اُپی میشناختند. او از این توجه لذت میبرد و وقت خود را سخاوتمندانه در اختیار دانشجویانش قرار میداد. غالباً بعد از اتمام کلاس گفتگوهایی با دانشآموزان انجام میداد که حتی گاهی اوقات به خانهاش ختم میشدند. موضوع بحث معمولاً از فیزیک به علوم و بعد هنر و ادبیات تغییر میکرد و مقادیر قابل توجهی الکل نیز در این جلسات مصرف میشد. اوپنهایمر در حین تدریس در برکلی همچنان تحقیقات خود در رشتۀ فیزیک را ادامه داد. او مقالاتِ بیشتری در زمینۀ فیزیک کوانتوم منتشر کرد اما اکتشافاتِ چندانی نداشت. اگرچه آزمایشگاه دانشگاه برکلی را به مکانی فوقالعاده سطحِ بالا تبدیل کرد و فیزیک کوانتوم جدید را به عنوان دانشی مشروع در آمریکا تثبیت کرد. اوپنهایمر خود را کاملاً غرق کار و قدردانی از دانشجویانش کرده بود. او نه تلفن داشت، نه رادیو و نه حتی روزنامه میخواند. زمانهایی که ذهنش درگیر فیزیک نبود وقتش را صرف مطالعۀ اساطیر هندو یا آثار کلاسیک قدیمی میکرد. در نتیجه ارتباط او با دنیای بیرون کاملاً قطع شده بود. زمانیکه بعد از سقوط وال استریت در سال 1929 رکود بزرگ در آمریکا اتفاق افتاد به لطفِ سپردهاش از آثار آن در امان ماند.
گسترش افقهای دید
تاثیری که رکود بر زندگی دانشجویانش گذاشت موجب شد اوپنهایمر از آثار مخربی که این مساله بر جهان داشته آگاه شود. این مساله موجب شد متوجه شود مسائل اقتصادی و سیاسی تا چه حد میتوانند بر زندگی افراد تاثیر بگذارند. زمانیکه متوجه شد در آلمان نازی چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است آگاهی او بیشتر هم شد. او که خود پیشینۀ آلمانی داشت با نگرانیِ قابل توجهی اقدامات هیتلر را دنبال میکرد. اما خُب در نهایت یک زن موجب شد این دغدغههای اوپنهایمر در نهایت به عمل بیانجامند. جین تپلاک از دانشجویانِ تحصیلاتِ تکمیلی بود که قصد داشت در زمینۀ روانشناسی مدرک بگیرد. او همچنین یکی از اعضای حزب کمونیست بود. تپلاک اوپنهایمر را به دنیایِ سیاستمداریِ افراطی معرفی کرد. او به همراه دیگر کمونیستها عضو چند سازمان شد اگرچه هیچ شواهد قابل استنادی در دست نیست که نشان دهد او پرچمدار و نمایندۀ حزب کمونیست بوده. اگرچه در سال 1936 برادرش فرانک به کالیفرنیا نقلمکان کرد و عضو حزب کمونیست شد. اوپنهایمر عاشق تپلاک شد و آن دو بین سالهای 1936 تا 1939 رابطۀ پرتبوتابی داشتند. پس از قطع رابطه با تپلاک علاقهاش به کمونیسم افول کرد و در دهۀ 1940 کاملاً علاقۀ خود را به آن از دست داد و دلیل عمدۀ آن گزارشاتی بود که از شکل واقعیِ زندگی در اتحاد جماهیر شوروری به او میرسید. گرچه بعداً اظهار داشت علاقهاش به کمونیسم چیزی جز یک شیداییِ زودگذر و بچگانه نبوده این اتهامات که او از طرفدارانِ روسهاست تا پایان عمرش او را رها نکردند. پس از قطع رابطه با تپلاک اوپنهایمر رابطۀ خود را با زنی به نام کیتی هریسون آغاز کرد. البته این وسط یک مشکل کوچک وجود داشت و آن هم این بود که کیتی ازدواج کرده بود. او در ازدواجِ سوم خود با همسرش یک پزشک بریتانیایی بود. در تاریخ یک نوامبر سال 1940 از همسر خود طلاق گرفت و اوپنهایمر چهارمین همسرِ او شد.
جنگ و رابرت اوپنهایمر
بمبارانِ پِرل هاربر در تاریخ هفتم دسامبر سال 1941 زندگیِ فیزیکدانانِ مسنتر در ایالات متحده را به طور کامل تغییر داد. شبانه از آنها خواسته شد تحقیقاتِ نظری خود را به کار بگیرند تا به آمریکا در برنده شدن در جنگ کمک کنند. اولین چالشی که از فیزیکدانان برای حل آن کمک گرفته شد ساخت یک سیستمِ رادار بود. برترین فیزیکدانانِ کشور در آزمایشگاه تابشیِ موسسۀ فناوریِ ماساچوست گرد هم آمدند و آماده بودند خود را وقف آن چیزی کنند که گمان میکردند در جهت برنده شدنِ جنگ فوقالعاده خواهد بود. سپس در سپتامبر سال 1942 شروع به کار روی برنامهای کردند که بسیار موثرتر از پروژۀ رادار بود. این پروژه، ساخت بمب هستهای بود. در سال 1939 سه فیزیکدانِ آلمانی شکافت اتمی را برای اولین بار انجام دادند که موجب شد با برخورد نوترونها به یک هستۀ اورانیوم مقدار قابل توجهی انرژی آزاد شود. اولین اشخاصی که متوجه پتانسیل مخربِ عظیم این فناوری در صورت تبدیل آن به بمب شدند دو دانشمند بلغارستانی بودند. آنها تصمیم گرفتند هر طور شده رئیسجمهور را متقاعد کنند او باید پیش از آلمانها به چنین بمبی دست پیدا کند. اما این دانشمندان خردهپا نتوانستند توجه رئیس جمهور را به خود جلب کنند. تنها زمانیکه حمایت آلبرت اینشتین را از آنِ خود کردند بود که توانستند توجه رئیسجمهور روزولت را جلب کنند.
پروژۀ منهتن در دستان اوپنهای
در نتیجۀ نامهای که از سوی اینشتین برای رئیسجمهور ارسال شد، روزولت کمیتۀ مشورتی اورانیوم را بنیانگذاری کرد. کمیته شروع به ذخیرۀ اورانیوم کرد اما سرعت کارشان از نظر روزولت کافی نبود. این کمیته خیلی زود منحل شد و شورایِ ملی پژوهش دفاعی جای ان را گرفت. این شورا تحت نظر ارتش بود و سرتیپ ژنرال لِسلی گرووز مسئولیتِ نظارت بر آن را داشت. برای این پروژه اسمی بسیار معمولی انتخاب کردند تا هدفی که در پشتِ آن است برای دیگران فاش نشود. گرووز نام آن را پروژۀ منهتن گذاشت. از سال 1932 اوپنهایمر مشغول تحقیقات شخصی خود در زمینۀ فیزیک هستهای بود. او خیلی دوست داشت به هر شکلی وارد این پروژه شود تا امنیت آمریکا را افزایش دهد. در سال 1941 به یک جلسۀ فوق سری از دانشمندان دعوت شد تا ایدههایی برای ساخت بمب هستهای ارائه کند. او مسئول گروه فیزیک بود. به او در واقع وظیفۀ طراحی بمب مذکور داده شد. در جولای سال 1943 او رسماً به پروژۀ منهتن پیوست. پایگاه پروژۀ منهتن در یک مکان به خصوص نبود بلکه محققان در تعدادی از آزمایشگاههای مختلف در سرتاسر کشور گرد هم میآمدند و هرکدام بخشی از پروژه را پیش میبردند. بزرگترین چالش موجود ساخت بمب بود و این وظیفه بر عهدۀ اوپنهایمر بود. پایگاه عملیات در لوس آلاموس قرار داشت، یک منطقۀ متروکه در بخش مرکزیِ شمال نیومکزیکو. این مکان انتخابِ خود اوپنهایمر بود و به مدت سه سال به خانۀ او تبدیل شد. یک مدرسۀ پسرانه برای این کار بازسازی شد و تعدادی سربازخانه هم در آن ساخته شدند تا خانهای برای فیزیکدانانی باشند که قرار بود روی پروژه کار کنند. به محض آماده شدن پایگاه اوپنهایمر تمام کشور را در جستجوی بهترین دانشمندان زیرپا گذاشت تا در ساخت بمب به او کمک کنند. علاوه بر دانشآموزان سابق خود، همچنین با فیزیکدانان برتر در کشور وارد گفتگو شد. برخی از آنها از آلمان نازی به آنجا تبعید شده بودند. در ابتدا تخمین زد در نهایت به سی نفر برای این پروژه نیاز خواهد داشت اما دانشمندان از سرتاسر کشور از این فرصت استقبال کردند و در پایان جنگ بیش از 6000 نفر در لوس آلاموس ساکن بودند. به رغم شرایط نه چندان مساعدِ زندگی و گرمای وحشتناکِ بیابان، دانشمندان از اقامت در لوس آلاموس خیلی لذت میبردند. بسیاری از آنها همراه با خانوادۀ خود به آنجا نقل مکان کرده بودند و وقتشان را صرف پیادهروی یا اسکی در جنوب غربی میکردند. یکی از مسائلی که چندان به مذاقشان خوش نبود رازداریِ بیش از حدی بود که نیروهای نظامی که همواره اطرافشان بودند به آنها تحمیل میکردند. تمامی دانشمندان تحت نظارتِ دائمی بودند و حتی اوپنهایمر هم گرفتارِ چنین شرایطی بود. در طول مدت اقامتش در لوس آلاموس دولت مکالمات او را گوش میکرد و چند نفر را مامور کرده بود او را تعقیب کنند. اوپنهایمر به عنوان ناظر پروژه نه تنها شاهد تجاوز به حریم شخصی خود بود بلکه همچنین مجبور بود میان دانشمندان مصمم و ارتش میانجیگری کند. او مرتباً به فیزیکدانها یادآور میشود مسالۀ اصلی و بزرگ را فراموش نکنند آنها درگیرِ پروژهای بیبدیل بودند که هدفش رستگاری انسانها بود. در فوریۀ سال 1945 دانشمندان لوس آلاموس دو طراحی برای بمب اتم ارائه کردند. اسم کدگذاری شدۀ این دو مدل «پسر کوچولو» و «مرد چاق» بود. «پسر کوچولو» یک بمب مبتنی بر اورانیوم بود درحالیکه «مرد چاق» از پلاتینیوم بهره میگرفت. دانشمندان آنقدر از طراحیِ بمب پسر کوچولو مطمئن بودند که گمان میکردند نیازی به آزمایش کردن ندارد اما مرد چاق نیاز به آزمایش کردن داشت. اوپنهایمر تصمیم گرفت بمبِ مرد چاق را در نزدیکیِ آلاموگوردو نیومکزیکو آزمایش کند. این منظقه شصت مایل زمین متروک از شمال تا جنوب و 40 مایل از شرق به غرب بود. انها برای اینکه آزمایش را به صورت ایمن انجام دهند باید اطمینان حاصل میکردند باد در جهت درستی میوزد. اگر باد در جهت درستی نمیوزید، باقیماندهها و غبار رادیواکتیو ممکن بود از روی مناطق مسکونی عبور کند. آنها مدت خیلی زیادی منتظر ماندند تا به شرایط ایدهآل برسند. در طول این مدت اوپنهایمر اضطراب خیلی زیادی داشت که اوضاع ممکن است خوب پیش نرود و آنها در نهایت نابودی را برای شهروندانِ نیومکزیکو به ارمغان بیاورند. بالاخره شرایط مناسبی بر منطقه حاکم شد. این انفجار در شانزدهم جولای سال 1945 رخ داد. نور حاصل از این انفجار تا سه ایالت قابل مشاهده بود. ابر قارچیِ ناشی از انفجار 38 هزار فوت در هوا بلند شد و در همین حال چالهای که در زمین ایجاد شد نزدیک به نیم مایل پهنا داشت. دیگر دانشمندان در محل انفجار جمع شده و پس از وقوع انفجار با شوق و ذوق تشویق کردند اما اوپنهایمر اینطور نبود. در متن هندیِ بهاگاواد گیتا اینطور از او نقل قول شده است: «امروز من به مرگ تبدیل شدم. نابودگر دنیاها.»
رها کردن بمبها
تصمیم به استفاده از بمبها اکنون در دستانِ رئیسجمهور هَری اِس ترومن بود. پس از چند روز سبک و سنگین کردن اوضاع او بالاخره تصمیم گرفت از این بمب برعلیه ژاپنیها استفاده کند تا آنها را وادار به تسلیم شدن نماید. در تاریخ ششم آگوست سال 1945 بمب افکنِ b29 با نامِ اِنولاگِی بمبِ پسرکوچولو را روی شهر هیروشیما رها کرد. 90% از ساختمانها به همراه 66000 نفر در لحظه نابود شدند. اگرچه ژاپنیها در همان لحظه تسلیم نشدند. در تاریخ نهم آگوست بمب پسر چاق روی شهر ناکازاکی رها شد که 42000 مرگ دیگر را به همراه داشت. این دو اتفاق برای دولت ژاپن بیش از حد گران تمام شد. در تاریخ 14 آگوست سال 1945 امپراطور هیروهیتو اعلام کرد ژاپنیها تسلیم شدند. اوپنهایمر زمانیکه شنید بمبها تاثیراتِ مطلوب را به همراه داشتند به همراه باقی مردم خوشحال شد. اما کمی که بیشتر به این موضوع اندیشید متوجه شد چه چیزی ساخته.
فعالیتهایِ بعد از جنگ
در شانزدهم اکتبر سال 1945 از جایگاه خود در لوس آلاموس کنارهگیری کرد. وی به کلتک بازگشت و در نقش مدیر موسسۀ مطالعات پیشرفتۀ دانشگاه پرینستون مشغول به کار شد. اما پس از سه سال هیجان، قدرت و تحقیقاتِ پیشرفته احساس کرد زندگی و شغل دانشگاهی برایش خیلی پیش پا افتاده است. از آنجا که در آن زمان اطلاعات مربوط به پروژۀ منهتن در دسترس عموم بود اوپنهایمر به شخصیتی خانوادگی تبدیل شد که عکسش را روی مجلۀ تایم میزدند. در این زمان از جایگاه برجستۀ خود برای سخنرانی در سرتاسر کشور استفاده میکرد و توضیح میداد که ایالات متحده اکنون باید با فناوریِ هستهای نوظهور خود چه کند. از دیدگاه او این مساله هم از نظر دستاورد تکنولوژیکی و پتانسیل کشتنی که به همراه دارد اهمیت زیادی داشت. او اکنون مسئولیت داشت مطمئن شود که این بمبها درآینده در جهت خیر و نه در جهت شر به کار گرفته میشوند. او مدافعِ تحریمهای بینالمللی برای استفاده از انرژی هستهای بود اما این کار فایدهای نداشت. از جهت دیگر بسیار خوشحال بود که انرژی هستهای یک مزیت فوقالعاده در برنامۀ دفاعی آمریکا به حساب میآید. بنابراین به جای متوقف کردنِ آن تصمیم گرفت روی تحت کنترل درآوردنِ آن کار کند. در سالهای پس از جنگ آمریکا دشمن جدیدی پیدا کرد. اتحاد جماهیر شوروی. در ادامه جنگ سرد درگرفت و به میدانی برای قدرتنمایی دو ابرقدرتِ کنونی در جهان تبدیل شد. البته که آمریکاییها از مزیتِ بمب هستهای برخوردار بودند اما در سپتامبر سال 1949 که شورویها یک بمب هستهای ساختۀ خودشان را منفجر کردند اوضاع تغییر کرد. آمریکاییها رودست خوردند چراکه گمان میکردند روسها در این زمینه از آنها خیلی عقبتر هستند. دولت آمریکا مظنون شد که احتمالاً جاسوسانی اطلاعات حیاتی را در اختیار شورویها قرار دادند. به سبب ارتباط پیشینِ اوپنهایمر با حزب کمونیست او اولین کسی بود که موردظن قرار گرفت.
از حیثیت ساقط شدن
در همین زمان آمریکاییها سعی داشتند هر طور شده پاسخی برای بمب روسیه پیدا کنند. صحبت هایی در مورد شکل جدیدی از بمب اتفاق افتادند. بمبی که هزار برابر قدرت نابودی بیشتری نسبت به بمبهای رها شده در ژاپن داشت. این بمب با هیدروژن ساخته شده بود. اوپنهایمر از مخالفانِ بمب هیدروژنی بود و باور داشت که در نهایت به ابزاری برای کشتار دستهجمعی تبدیل خواهد شد. اما رئیسجمهور ترومن در هر صورت تصمیم گرفت از آن استفاده کند و بمب هیدروژنی با اسم رمزِ «مایک» در سال 1952 منفجر شد. در نوامبر سال 1953 اِف بی آی نامهای از یکی از مقاماتِ دولتی پیشین دریافت کرد که ادعا می کرد اوپنهایمر جاسوسِ شورویهاست. همین کافی بود تا مبارزاتِ ضدکمونیستِ مککارتی را به جان اوبیندازد. مجوز حفاظتیِ اوپنهایمر خیلی زود ابطال شد سپس بازجوییهای سه نفره انجام شدند. همانطور که اوضاع پیش میرفت کاملاً مشخص شد که او در واقع دارد به سبب مخالفت با پروژۀ بمب هیدروژنی بازجویی میشود تا به خاطر ارتباطاتی که ممکن است با شورویها داشته باشد. گزارش نهایی به طور کامل اوپنهایمر را از تمامی امور دولتی کنار زد چرا که آن را نشان از نقصهای اساسی در شخصیتِ او میدانست. اوپنهایمر که پس از اخراج از دولت بسیار تحقیر شده بود برای مطالعات پیشرفته به موسسه بازگشت. در سال 1963 و مدتی پس از قضایای مربوط به مککارتی دولت به اوپنهایمر روی خوش نشان داد و جایزۀ انریکو فِرمی را برای تعالی در تحقیقات هستهای به او اهدا کرد. گرچه او هرگز سرشکستگیِ ناشی از رویداد سال 1950 را فراموش نکرد و چهار سال بعد در تاریخ 18 فوریه سال 1967 از سرطان گلو از دنیا رفت. او 62 سال سن داشت.